سر کوه بلند...
نوشته شده توسط : مریم

 سر کوه بلند...

سر کوه ها ی بلن نی میزنم من....

 

سر کوه بلند آمد سحر باد.

ز توفانی که می آمد خبر داد.

درخت و سبزه لرزیدند و لاله

به خاک افتاد و مرغ از چهچه افتاد.

سر کوه بلند ابر است و باران.

زمین غرق گل و سبزه ی بهاران.

گل و سبزه ی بهاران خاک و خشت است

برای آنکه دور افتد ز یاران.

 

سر کوه بلند آهوی خسته

شکسته دست و پا غمگین نشسته.

شکسته دست و پا درد است اما

نه چون درد دلش کز غم شکسته.

 

سر کوه بلند افتان و خیزان

چکان خونش از دهان و زخم ریزان.

نمی گوید پلنگ پیر و مغرور.

که پیروز آید از ره یا گریزان.

 

سر کوه بلند آمد عقابی

نه هیچش ناله ای نه پیچ و تابی

نشست و سر به سنگ هشت و جان داد

غروبی بود و غمگین آفتابی

 

سر کوه بلند از ابر و مهتاب

گیاه و گل گهی بیدار و گه خواب

اگر خواب اند اگر بیدار، گویند

که هستی سایه ی ابر است دریاب.

 

سر کوه بلند آمد حبیبم.

بهاران بود و دنیا سبز و خرّم.

در آن لحظه که بوسیدم لبش را نسیم و لاله رقصیدند باهم.

 

مهدی اخوان ثالث

 

 





:: بازدید از این مطلب : 268
|
امتیاز مطلب : 5
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
تاریخ انتشار : یک شنبه 22 آبان 1390 | نظرات ()
مطالب مرتبط با این پست
لیست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید

/commenting/avatars/avatar07.jpg
مریـم در تاریخ : 1390/8/22/0 - - گفته است :

تو روزي خواهي آمـد ... همراه با نسيـم ... همراه با پرستوي مهـاجر ... همراه با ريزش
اولين قطـرات بـاران ...
تو روزي خواهي آمـد ... سوار بر بـال نرم آرزوهـا ... پس از تابيـدن اولين اشعه آفتـاب ... و با
خود دنيايي را خواهي آورد ...
تو روزي خواهي آمـد ... و خـاطراتي را زنده خواهي کرد که در پس خروارهـا خـاک بوي
تعفن گرفته اند ...
تو روزي خواهي آمـد ... روزي خواهي آمد از سفري که سر آغـازش ماجراي عشـق
بيگانه اي ديگر بود و فصل آخـرش کوله بـاري از حسرت و پشيمـاني ...
تو روزي خواهي آمـد ... روزي که من ديگر هيچ چيز را به خـاطر نخواهم آورد ... روزي که
ديگر نه چشمـانم برقي خواهد داشت ... نه در قلبـم رده پـايي از عشـق ...
روزي که ديگر خيـلي ديـر خواهـد بـود ..........


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: